عضو شبکه مدافعین حقوق بشر در ایران
من چهار دهه را نفس کشیدم با خاطرههای سوخته و امیدهای لهشده.
در جنگی بزرگتر از خودم رشد کردم؛ جنگی که دستِ یک ایدهٔ سرکوبگر آن را آغاز کرد — جنگی که خمینی آن را به جان ما انداخت و سرنوشتِ نسلها را شکست.
در بیست سالگی، وقتی دنیا باید در برابر رویاهایم باز میماند، من به پوچی رسیدم: رؤیاها بیصدا مردند، وعدهها تبدیل به خاک شدند و هر روز خبری از نوید نرسید.
در سی سالگی مجبور شدم بارِ خانه و دل را به دوش بکشم و مهاجرت کنم؛ مسیرِ جدا شدن از سرزمین مادری را انتخاب کردم چون انتخاب دیگری نبود. از آن روز تا امروز، هر قدم غربت را با سوزی در دل طی کردهام.
ده سال است که تصاویرِ خندان خانوادهام را فقط در قابِ تلفن میبینم؛ سهخط پیام جایگزینِ گفتوگوهای شبانه ما شده است. هر بار که عکسِ مادرم را نگاه میکنم، حس میکنم بخشی از وجودم آنجا مانده — در کوچهای که دیگر صدای خنده در آن اکو نمیکند.
ایرانِ من بیمار است؛ زخمش از خشکسالی و بیتدبیری نیست فقط، زخمش از سیاستهایی است که زندگی را له میکند. این حکمرانیای که خود را با نام دین میپوشاند، برای بسیاری از ما به منبعِ تباهی بدل شده است. من از آن حکومت خشمگینم — نه از مردمانِ ساده که در سایهٔ وعدههای شکسته رنج میکشند، بلکه از ماشینِ قدرت که به قیمت جان و آرامش مردم، حفظِ خود را دستور کار قرار داده است.
دلِ من پر از درد است و در نفسنفسِ انتظار. انتظارِ بازگشتِ وطنِ آزاد، انتظارِ آغوشی که بدون ترس و بدون نامِ حاکم بر ما باشد.
منتظر روزی هستم که دیگر کودکان با صدای بمبارانِ شعار و سرکوب بزرگ نشوند؛ روزی که خاکِ ایران، بدون شلاقِ سانسور و بدون زخمِ جهل افکنی، نفس بکشد.
در غربت، هر شب برای وطنم دعا میکنم — نه دعا به آن معنای که رژیم میگوید، بلکه دعای آزادگی و عدالت. من زخم دارم، زخمی که تا آخر عمر همراه من خواهد بود؛ اما امیدم را هم نگه داشتهام، چون میدانم امید تنها چیزی است که میتواند ما را زنده نگه دارد.
من منتظر روزی هستم که دستهایم را در آغوشِ وطن بگذارم، بدون آخوند، بدون حکومتی که زندگی ما را به گروگان گرفته، و ایرانِ عزیزم را همانطور که شایستهاش است، ببینم: آزاد، انسانی و زنده.
دلنوشته : من چهار دهه را نفس کشیدم با خاطرههای سوخته و امیدهای لهشده. در جنگی بزرگتر از خودم رشد کردم؛ جنگی که دستِ یک ایدهٔ سرکوب...